داستان واقعا غمگین(حتما حتما بخونین)
عجیبا و غریبا

خونه ی شیطون!

 

√ این قضیه...

کاملا واقعیست...

با توجه به اتفاقات اطرافم...

آوردمش به تحریر...

پیشنهادم اینه که تا تهش بخونین...







√نقي...


نقي ديوونه...


همه به اين اسم ميشناختنش...


خل بود...


عقل درست و حسابي نداشت...


بچه ها و بزرگ تر هاي محل هميشه سر به سرش ميذاشتن...


دورش رو مي گرفتن و ميخوندن...


نقي ديوونه...


نقي ديوونه...

نقي اما تو عالم خودش بود...


هميشه مي خنديد...


به قهقهه مي خنديد...


روزها مي گذشت...


انگ ديوونه بودن روز به روز بيشتر به روح و جسم نقي مينشس...


يه هو...


يه خبر...


مث بمب ترکيد...


نه تنها تو محل...


بلکه توي شهر صدا کرد...


نقي ديوونه زن گرفته...


يني کي مي تونس زن نقي شده باشه...


زناي فضول محل به همه ي زناي 8 تا کوچه بالاتر خبر دادن...


وقتي مادر نقي دس پسر و عروسش رو گرفته بود که بياره تو خونشون...


زير چشمي به زنايي که دور تا دور کوچه رو گرفته بودن و...

به اين صحنه نيگا مي کردن نيگا کرد...


حلقه ي اشک تو چشماش نشست...


و من مي دونم که توي دلش با بلندترين فرياد ممکن...


گفت خــــــــــــــــدا...


ديدن...


زن نقي رو همه ديدن...


چشم و ابرو مشکي...


پوست سفيد...


زيبا...


واقعا زيبا...


بودن جوونايي که ديوونه نبودن اما به نقي حسوديشون شد...


به نقي ديوونه...


سارا واقعا زيبا بود...


اما زن نقي ديوونه بود...


بالاخره آوار شد...


زندگي نقي آوار شد...


2 سالي گذشته بود...


سارا به زندگيش با نقي دل خوش کرده بود...


خب راضي بود...


زمزمه ها شروع شد...


زن هاي فضول محل...


-سارا تو به اين خوشکلي...


چرا زن اين شدي؟


پس فردا بچه هات هم مث اين ديوونه ميشن...


سارا هيچي نميگفت...


زخم زبونا....


تمسخرها...


روز به روز بيشتر ميشد...


به نقي هيچي نمي گف...


هيچ کس هم نفهميد سارا چرا زن نقي شده بود...


سارا شکست...


سارا خرد شد...


هيچ کس از دل سارا با خبر نبود...


سارا يه گالن نفت برداش...


شب بود...


نفت رو ريخت روي خودش...


يه کبريت...


يه کبريت کار سارا رو ساخت...


جيغ...


نصف شب صداي جيغ زني ميومد که داش مي سوخت...


همه ريختن بيرون...


تاريکي محض اون شب رو...


زني روشن کرده بود که...


شعله هاي آتيش از وجودش زبونه مي کشيد...


من مي گم نفت بهونه بود...

اين دل سوخته ي سارا بود که داشت عالم رو مي سوزوند...


مرد...


سارا مرد...


نقي بازم ديوونه بود...


نمي خنديد...


نقي يه گوشه کز کرده بود...


زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود...


شايد توي دل ديوونش اين جور فک مي کرد که مقصر اونه...


زن هاي محل عذاب وجدان گرفته بودن...


شايدم دلشون به حال نقي مي سوخت...


نميدونم...


يه تصميم گرفتن...


دوباره براش زن بگيرن...


اما نميدونستن شايد توي دل ديوونه ي نقي کسي جز سارا جايي نداشه باشه...


گرفتن...


زن رو براش گرفتن...


فاطمه...


دختر خوبي بود...


زيبا بود ولي...


مث نقي بود...


ديوونه بود...


بهش نميگفتن فاطي ديوونه...


اما همه ميدونستن که هست...


زندگيش با نقي شروع شد...


کسي نميدونه خوشبخت بودن يا نه...


اما هميشه صداي جيغ و داد و فرياد از خونشون ميومد بيرون...


تا جايي که اگه از خونشون صدا بيرون نميومد همه اهل محل نگران ميشدن...


رضا...


بچه ي اول..


يه پسر تخس و بي ادب...


که هميشه آب دماغش تا رو لبش پايين بود و خنگ مي زد...


ابوالفضل...


بچه ي دوم...


که کارش فقط کتک کاري با بچه هاي محل بود و بد دهني و فحش بد دادن...


اصغر...


بچه ي سوم...


که کارش دنبال زدن و تهديد بچه هاي کوچيک بود...


و بهار...


بهار رو کسي درست و حسابي نميشناخت...


گاهي از لاي در...


با يه شلوار گشاد و دامن گشاد و گل گلي...


بيرون رو نگاه مي کرد...


بهار واقعا زيبا بود...


چشماش به قدري جذب کننده بود که دلت مي خواس ساعت ها زل بزني به چشماي وحشيش...


کسي نميدونه بهار چه شخصيتي داش...


تو خونه آروم بود...


حرف نميزد...

شايد خودش نميدونس که...


بزرگترين افتخار فاطمه بود...


وقتي هنوز 12 سالش بود و ظرف ميشست...


فاطمه همسايه ها رو خبر ميکرد و...


بهار رو نشون مي داد و...


به نظر خودش فخر ميفروخت...


اما بهار...


هميشه تنها بود...


بهار محدود بود...


غصه مي خورد...


به پدرش که نگاه مي کرد و مي ديد مهربونه...


اما ديوونس...


غصه مي خورد...


به مادرش که دوسش داشت نگا ميکرد...


اما ميديد ديوونس و زن ها سر به سرش ميذارن...


غصه مي خورد...


به برادر هاش که هر شب يا مست بودن...


يا چاقو خورده بودن نگا مي کرد...


قصه مي خورد...


هيچ کس از دل پر غم بهار خبر نداشت...


سکته کرد...


مادر بهار و رضا و ابوالفضل و اصغر...


زن نقي ديوونه...


وسط کوچه...


سکته کرد و همون جا افتاد و مرد...


تو اون لحظه هيچ کس نميدونس يه زن ديوونه چطور تا اون روز...


يک خونواده رو مديريت کرده بود...


چرا بعد مرگش اون اتفاق ها افتاد...


کمر نقي خم شد...


چشمش به جنازه ي فاطمه بود اما سارا رو مي ديد که تو آتيش داره دست و پا ميزنه...


ديوونه بود...


افسرده شد...


نقي داغون شده بود...


نقي ديگه وقتي دورش رو مي گرفتن و داد ميزدن نقي ديوونه نمي خنديد...


نقي فقط نگاه مي کرد...


کسي نميدونه کجا رو...


کسي نميدونه چي ميديد...


اما من مطمئنم سارا و فاطمه رو ميديد...


بهار...


بهار به پدر نياز داشت...


مادرش مرده بود اما نياز داشت سر رو شونه ي پدر بذاره و براي مادر از دست رفتش عذا داري کنه...


حتي اگه...


اون پدر يک ديوونه باشه...


حتي اگه مردم دنيا سر به سرش بذارن...


نقي ذاتا ذهنش...


عقلش...


تا اون جا قد نميداد که...


بدونه و درک کنه که...


بچه هاش بهش نياز دارن...


پسر ها رفتن پي قلدري خودشون...


بهار پدر رو مي ديد و ذوب ميشد...


يه شب بهار با پدرش حرف زد...


هيچ کس ندونس اون شب بين پدر و دختر چه حرفايي رد و بدل شد...


چون نقي هيچ وقت يادش نمونده بود که دخترش چيا بهش گفت...


شب بود...


بهار از خونه رفت...


هيچي برنداشته بود...


فقط نمي تونست اونجا بمونه...


بهار...


بهار چشم گربه اي...


بهار زيبا...


شد دختر فراري...


هيچ کس نديدش...


برادر هاي قلدرش سال ها دنبالش گشتن...


اما 9 سال گذشته بود و از بهار...


از بزرگترين افتخار فاطمه...


هيچ خبري نبود...


نقي داشت هندونه به دندون مي کشيد...


پير شده بود...


صورتش خط هاي فرو رفته زياد داش...


موهاش سفيد سفيد شده بود...


نمي دونم زمان و مکان رو درک مي کرد يا نه...


هنوزم نمي دونم توي اون 9 سال...


چيا تو دل ديوونش گذشته بود...


زنگ زدن...


با تلفن حرف مي زد اما از حالت چشاش مشخص نمي شد که چيا داره مي شنوه...


يه بي تفاوتي تو چشماش بود...


ابوالفضل که ديد اين جوريه با بي احترامي گوشي رو از دست پدر قاپيد...


نقي باز مشغول خوردن هندونش شد...


رگه هاي خون تو چشماي ابوالفضل هويدا مي شد...


هر لحظه بيشتر و بيشتر...


بهار پيدا شده بود...


بهار توي زندان بود...


به والدينش زنگ زدن که برن و ببرنش...


هه..


کدوم والدين...


رضا و ابوالفضل راهي شدن...


بهار رو تحويل گرفتن...


آوردنش خونه...


نمي دونم اولين بر خورد بهار با برادر ها چه جوري بود اما...


يه حسي بهم ميگه زده بودنش...


رسيدن خونه...


نقي دقيق شد...


تو صورت دخترش دقيق شد...


شناختش...


آره...


اين بهار اون بود...


بهار نقي ديوونه...


که از مرداي کوچه و خيابون شنيده بود بهار نقي ديوونه ايدز گرفته...


نمي دونس ايدز چيه...


اما اسم بهارشو خوب ميشناخت...


گذشته براش جون گرفت...


سارا...


آتيش...


فاطمه...


حرفاي اون شب بهار...


چشاش اشکي بود و مي خنديد...


به قهقهه مي خنديد...


مث وقتي که همه داد ميزدن نقي ديوونه...


و نقي مي خنديد...


اشک هاش فرو مي رفتن رو خط هاي فرو رفته ي صورتش...


بهار ميگف پدرم چه پير شده...
پدر ديوونه ي نازنين من چه داغون شده...

ابوالفضل...


حتي نذاش بهار و پدر همو تو آغوش بگيرن...


رو به نقي گفت پدر برو ميوه بگير امشب مهمون داريم...


رو به رضا گفت رضا برو شيريني بگير زشته هيچي تو خونه نيس مهمون داريم...


خونه خالي شد...


بهار توي قلبش سوزن سوزن مي شد که نتونسته با پدر رو بوسي کنه...


دست بکشه به صورتش...


محکم بغلش کنه...


بعد از اين همه سال بغل پدر رو مي خواس...


پدر براش يه تکيه گاه بود...


حتي اگه ديوونه بود...


هيچي نفهميد...


به صورت معصوم پدر فکر مي کرد که سوزشي تو قلبش حس کرد...


برق چاقو تو دست ابوالفضل...


قلبش خون رو پمپاژ ميکرد...


اما اين خون فواره ميزد روي ابوالفضل...


خون جلوي چشماي ابوالفضل رو گرفته بود...


بهار وقتي افتاد زمين...


وقتي جوني تو تنش باقي نمونده بود...


رو به برادر گفت...


کاش ميذاشي بغلش کنم...


کاش فرصت توضيح رو بهم ميدادي...


بهار چشماي زيباش رو از دنيا بست...


نقي...


نقي 2 تا طالبي تو دستش...


رقصان رقصان به خونه مي رفت...


نقي ديوونه شاد بود...


چشاش برق مي زد...


وقتي رسيد دم خونه...


طالبي ها افتادن رو زمين و پخش زمين شدن...


رقص نور آمبولانس و ماشين پليس...


نقي کمر خم کرد...


براي بار سوم...


جنازه ي غرق به خون دخترش...


دستاي دسبند زده ي پسرش...


زير لب گفت...


حتي نذاش بغلش کنم...


دوباره سارايي که به آتيش کشيده شد جلو چشمش به رقص درومد...


دوباره فاطمه اي که وسط کوچه دهنش کف ميداد بيرون رو مي ديد...


دوباره چشماي نازنين دخترش جلو روش جون مي گرفت...


گريه مي کرد...


هاي هاي با صداي مردونش ضجه ميزد...


خطوط فرو رفته ي صورتش عميق تر شد...


هيچ کس ندونست بهار اون شب چي به پدر گفته بود...


هيچ کس ندونس بهار 9 سال کجا بود...


درست عين اينکه هيچ کس ندونست سارا چرا زن نقي ديوونه شده بود...


نقي گريه سر داده و دست ميزنه و مي رقصه و ميگه...

نقي ديوونه...


نقي ديوونه...









√ چهارشنبه شب...

بهار به دست برادرش کشته شد...





هر موقع می خونم...

از یه همچی سرنوشتی...

گریه م می گیره...

منبع : paRy


عجیبا و غریبا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت 17:46 توسط sepehr|



مطالب پيشين
» <-PostTitle->

Design By : Pars Skin